118

ساخت وبلاگ

امکانات وب

هيچ اتفاقي ديگه ألكساندر و خوشحال نميكرد .ديگه نه دوست داشت فضانورد بشه .نه با كرم ها ي تو باغچه حرف بزنه نه دلش ميخواست ، مامانش برگرده .انگار مثل عروسكاي چوبي رو ميزش منجمد شده بود
خيلي چيزا رو نميتونست بگه الكساندر خوب ميدونست حتي اگه بگه هم حس كاتارسيس ادما هيجوقت به حس أو حتي نزديكم نميشه.الكساندر چيزي نگفت.ولي يه روز احساس كرد گلوش تحمل سنگيني بعضشو نداره .ماتريس ديگه نبود و الكساندر از بقيه دوستاش م فاصله گرفت .تو خودش بود تا يه روز كه تصميم گرفت به جاي يكي ديگه پست بزاره و به جاي خودش واسه هميشه نباشه.الكساندر به زودي فضانورد ميشه .من ميدونم .

با النا و زينب رفتيم قهوه خونه هنوز سرم واسه قل زدن درد ميكنه جديدا دود بهم نميسازه حتي تو حياط يوني كه همه ي همكلاسيا ميكشن يه پك گيجم ميكنه به قول فهيمه جنبه دود و مخدر ندارم  جديدا تهوّع اوره بايد يه چيزي واسه اعتياد پيدا كنم.گندم  از سفر برگشت خانواده رو پيچونده بود أصلا حوصله گوشدادن به جزيئات خوابيدن شو ندارم مثل اينكه از روابطم تهوّع ميگيرم .قسمت هيجان انگيزش اينه كه خودم واسش مكان جور كردم كه با پارتنرش راحت باشه. يه حال گنگيم 

عکاسی که بیمار بود...
ما را در سایت عکاسی که بیمار بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aakas-bimar3 بازدید : 219 تاريخ : شنبه 6 آذر 1395 ساعت: 1:29